مونولوگی تراژیک در رثای وضعیتی کُمیک
نگاهی به وضعیت نقد در تآتر خراسان
آرش خیرآبادی: منتقد، نمایشنامهنویس و مدرس تآتر.
موجودی منقرض شده، روزی، روزگاری در تآتر خراسان، حضور داشت. دایناسوری بود عظیمالجثه که ظاهر خشن، پوستِ زمخت و چهرهی ترسناکی داشت. چشمهایاش گویی دو گوی آتش بودند و دندانهایاش، درخشان و کارآ. هیبتِ این موجودِ باستانی، دیگران را میترساند ولی در واقع، گیاهخوار بود و بسیار برای چرخهی حیاتِ دنیای اطرافاش، سود داشت. این گونهی منقرض شده که حالا حتا فسیلاش هم پیدا نمیشود، خیلی سال پیشها، نمیگذاشت گیاهان و درختانِ تنآور، از گزندِ آفتِ هرزهرُستهها، آسیب ببینند. نامِ این گونهی منقرض شده، «منتقد» بود.
***
منتقد، روزگاری به تماشای آثارِ نمایشی مینشست و بابِ سلیقه و سوادی که داشت، اثر را موردِ تحلیل و کنکاش و انتقاد قرار میداد. بر این منوال بود و بود تا آن که جمعیتِ اندکِ منتقدان، برای حفظِ گونهی خود از خطرِ انقراض و البته برای آن که بتوانند هویتِ مهربانِ خویش را به دیگرِ عالمییان نشان دهند، جمع شدند و کانونی را تشکیل دادند. خیال میکردند این کانون، میتواند فعالیتهای سودمندِ آنها را مدیریت کند و سامانی به وضعیتِ نقد در تآتر دهد. اما خطا میاندیشیدند. آنها در کانون منقدین عضو شدند، درها بسته شد، هوا کم آمد و خفه شدند و مُردند و زیرِ خروارها خاک مدفون شدند و قرنها گذشت و اجزایشان تجزیه شد و فسیلشان نیز حتا به جا نماند. و ما امروز اگر دنبالِ نامِ «منتقد» در جدولِ موجوداتِ جهان بگردیم، هیچ نامی پیدا نمیکنیم.
***
گفتن از مزایای نقدِ سودمند، آن قدر امروز کُمیک است که بخواهیم از مضراتِ آلودهگیی هوا بگوییم. و سخن گفتن از فقدانِ نقد، آن قدر امروز تراژیک است که بخواهیم در رثای مرگِ عزیزی، بموییم. پس بهتر آن است که خاموش ماند و دم نزد و هیچ نگفت و تنها به تماشای وضعیتی پرداخت که در آن، آثارِ نمایشی میآیند و میروند، بدون آن که حتا کسی، خطی بر صفحهی کاغذ به قصدِ نقدشان بنویسد.
***
منتقد، افسانهای نبود که در قصهها پیاش بگردیم یا توهمی نبود که در خواباش ببینیم. منتقد، واقعیتی بود که با چرخهی حیاتِ هنرِ نمایش، همزیستییی مسالمتآمیز و البته سودمند داشت. تنها ایرادش این بود که خواست هویتِ ویژهی خود را داشته باشد. خواست آبرو و حیثیت و شناسنامه داشته باشد. خواست احترام و جایگاه و تعریف داشته باشد. ولی خب!… اشتباه میکرد.
***
منتقد، امروز افسانهای بیش نیست. اسمی ست در دلِ کتابهای تاریخِ تآترِ جهان که احتمالن فقط به دردِ پاسخ دادن به سوآلاتِ تستیی کنکور رشتهی هنرهای نمایشی میخورد. یا حداکثر وضعیتی شبیهِ تایتاناسورهای دورهی کرتاسه پیدا میکند که منقرض شده و در موزهی انجمنِ هنرهای نمایشیی استان خراسان، تکهپارهای از استخواناش را به نمایش عموم گذاشتهاند.