مرد روزهای پرهیاهوی هنر در سکوت مطلق مرد
نوشتاری به مناسبت برگزاری مراسم نکوداشت زنده یاد رضا جوان
تئاتر خراسان رضوی، ساعت ۲۲:۳۱ دقیقه است، هنوز در شوک از دست دادن عزیزی هستم که قبلتر از اینکه او را با نام هنریاش بشناسم، میشناختمتش، نمیدانم که چگونه کلمات را کنار هم بگنجانم چرا که قلم در دستانم سنگینی میکند و بغضی گلویم را میفشارد…
یادش بخیر، سال ۱۳۹۲ جوانکی بیش نبودم سرشار از غرور جوانی، آن زمان مجاور محل کارم هایپر مارکتی بود که بیشتر اوقات برای خرید صبحانه و ناهار به آنجا مراجعه میکردیم، در یک صبح سرد زمستانی، برای اولین بار به هایپر مارکتی که مدیر شرکت تأکید داشت هر کاری داشتم حتما با آقای جوان در میان بگذارم برای خرید به آنجا مراجعه کردم، با ورود به مغازه سلامی به مردی که پشت دخل در حال روزنامه خواندن بود، کردم در جواب شنیدم، سلام دخترم بفرمایید…
با غرور تمام خوراکیها را براندازی میکردم بعد از کلی وارسی اقلام مورد نیاز را گرفته و به دخل مراجعه کردم از فروشنده خواستم تا حساب و کتابهایم را انجام دهد به ساعتم نگاهی میکردم و حال و حوصله درست و حسابی هم نداشتم که مرد فروشنده پرسید؟ دخترم دانشجویی، از آنجا که تازه وارد حیطه روزنامهنگاری و شعر شده بودم و دوست داشتم بزرگ جلوه کنم، بادی به غبغب انداختم و با غرور جوانی گفتم، درسم و که تموم کردم در حال حاضر خبرنگارم و مینویسم.
مرد فروشنده با مهربانی به صورتم نگاه کرد در حالی که باقی مانده پولم را در دستانش گرفته بود محترمانه گفت، موفق باشی دخترم…
از مغازه که بیرون آمدم حرکت محترمانه مرد فروشنده برایم عجیب و غریب بود برخلاف تمام فروشندههای بیاعصابی که دیده بودم مردی محترم و جنتلمنی به حساب آمد.
قضیه به این جا ختم نشده و من از آن روز به بعد برای خرید اقلام مختلف به آنجا میرفتم و یا گهگداری سرکوچه یا بیرون از مغازه در حال سیگار کشیدن با ایشان مواجه میشدم و هر بار آنقدر مهربان و با اصالت با آدم رفتار میکرد که گویی فرشتهای بر روی زمین هستی… این برخوردها بارها و بارها ادامه داشت تا جایی که یک روز با مدیر شرکت در حال گفتگو بودیم که از لابهلای حرفهایش، اشارهای به هنرمند بودن آن مرد فروشنده کرد و چیز زیادی دستگیرم نشد، از آنجا که درک این موضوع که یک هنرمند آن هم معروف میتواند در هایپر مارکتی مشغول فروشندگی باشد هیچجور به مخیلهام نمیرفت و برایم غیر قابل باور بود.
پی این قضیه را نگرفتم تا جایی که یک روز برای نوشتن یک متن رادیویی در خصوص ترک سیگار برای رادیو جوان به سراغ ایشان رفتم تا در این باره کمکم کنند چرا که ایشان به غیر از هنرمند بودن با معقوله سیگار کشیدن آشنایی کامل داشتند و این موضوع چیزی کمی برای من نبود و همیشه از اینکه چرا هنرمندان محبوب کشورم سیگار میکشند، برایم جای سوال بود، پیدا کردن دلیلش نیز آرامم میکرد به همین خاطر صبح یکی از روزهای دیگر به هایپر مارکت رفتم خرید را بهانه کردم، ایشان هم مشغول نوشتن بود، نمیدانستم از کجا شروع کنم در همین هنگام مردی وارد مغازه شد و از ایشان درخواست یک پاکت سیگار آن هم با مارکی که خودش میدانست را کرد بعد رفتن آن مرد سوالی در ذهنم جرقه زد این سوال میتوانست شروع خوبی برای حرفهایمان باشد.
لبخندی زدم و پرسیدم، چه جالب نمیدونستم که سیگار هم انواع و اقسام مختلف داره، سیگار، سیگاره دیگه…
ایشان لبخندی زد و برایم از حس سیگار کشیدن افراد گفت اما هیچ جوره در کتم نمیرفت و میخواستم دلیل رجوع افراد به سیگار را بدانم، به همین خاطر سوالی دیگر مطرح کردم و گفتم، من نمیدونم این سیگار لعنتی چی داره که آدما بهش وابسته و میگن آرومم میکنه، در جواب حرفم چهرهاش کمی در هم شده و جواب داد، برای من که تسکین و مخصوصا زمانی که میخوام بنویسم بهم خط میده…
این جمله را بارها و بارها از هزاران نویسنده و هنرمند اطرافم شنیده بودم من که جوابم را نگرفته بودم با لبخندی از مغازه بیرون آمدم مدتی بعد در دفتر خبرگزاری مشغول به کار شدم، دیگر از ایشان خبر نداشتم تا اینکه یک روز از سایت مشهد تئاتر عکس همان مرد را دیدم که جزو هنرمندان برجسته و کارگردان تئاتر معلولان در یزد حائز رتبه شده است
آن زمان حجم بالای آندرلاین خونم باعث شد پیش همکارانم با افتخار از هم صحبتی با ایشان حرف بزنم از اینکه ایشان را در هایپر مارکتی دیدهام که مشغول فعالیت است، تا اینکه تصمیم گرفتم برای معرفی هنرمندان پیشکسوت مشهدی به سراغ ایشان بروم که میسر نشد…
غرض از نگارش این یادداشت ادای دین به استاد رضا جوان، مرد نازنین و هنرمند بزرگ و عزیزی که به جرأت میتوان از مهربانی اصالت، وقار و شخصیت ایشان حرف زد…
شاید غم از دست دادن استاد رضا جوان و پیشکسوتان هنر تئاتر تا یک سال دیگر شاید هم کمتر فراموش شود اما مطمئنا خاطرات مرد روزهای پرهیاهوی هنر برای عزیزانی که در عالم هنری یا غیر هنری با ایشان آشنایی داشتند این غم سالها در ذهنشان جاویدان بماند…
روحت شاد استاد…
زری ابو، دبیرسرویس فرهنگ ایکنا خراسان رضوی