در حال بارگذاری ...
...

تماشاگرانی که به سردرد خود بیشتر از مردن من و شما اهمیت می‌دهند!

تماشاگرانی که به سردرد خود بیشتر از مردن من و شما اهمیت می‌دهند!

نگاهی به نمایش اکسیژن و نقدی که برآن نوشته شد.
تئاتر خراسان رضوی، شادی غفوریان: پیش‌تر فکر می‌کردم وقتی مردان برای زنان یا به جای زنان می‌نویسند، شاید یک جای کار می‌لنگد. حالا ممکن است جایی از کار خود مردان باشد یا جایی از کار زنان. مثلا اینکه زنها نویسندگان ضعیفتری هستند، زنها قدرت استدلال و استنتاج کمتری دارند، زنها اعتماد به‌نفس پایینتری دارند، زنها تفکرمحدودتر و اندیشه ناپخته‌تریی دارند و بدینسان مردها، همچون مرد قوزی اکسیژن این ازخودگذشتگی را انجام می‌دهند و برای زنی که کمتر می‌فهمد، شعور کمتری دارد و نیازمند حمایت یک مرد است پا پیش می‌گذارند.
اکنون فکرم را تصحیح می‌کنم؛ وقتی مردان به جای زنان هم فکر می‌کنند، هم می‌نویسند و هم نقد می‌کنند، قطعا بیش از یک جای کار می‌لنگد.
قبل از تماشای اکسیژن، نقدی که براجرای آن نوشته شده بود را خواندم. “نبودِ نظریه را جدی بگیریم” نوشته سهند خیرآبادی. تاثیر نقد شاید بر من مخاطب آن قدر بود که با نگرانی از ایجاد سردرد به سالن رفتم و برآن بودم که مدام حرکات قوزی را برای پیشگیری برانداز کنم که چه زمان می‌خواهد نعره بکشد…
سرم درد گرفت. اما نه از نعره‌ها و لگدها و جیغ‌ها. ازینکه تاکنون نمایشی ندیده بودم که بتواند عصاره‌ی خشونت‌های آشکار و پنهان بر زنانگی‌ام را به این شکل نشان دهد. این نمایش در پنجاه و پنج دقیقه موجز و معجزوار، خشونتی را که من مخاطب در طول سی و سه سال نشستن بر نیمکت زنانگی‌ام تجربه کردم، به درستی بیان نمود. بیانی که شاید خود از گفتن و نمایاندن آن عاجز بودم.
سهند خیرآبادی در نقدش گفته است”هیچ زنی در چنین شرایطی چنین احمقانه نمی‌نشیند و نظاره‌گرِ تبعاتِ حرکاتِ مردِ روبه‌رویِ خود باشد. اصلن باورپذیر نیست. همین اکنون بلند شوید و به یک پارکِ روبه‌رویِ خانه‌ی خود بروید و به یک زن بگویید از رویِ نیمکتِ من بلند شو! اگر بفهمد شما دیوانه هستید می‌رود و اگر بفهمد شما بی‌کار هستید داد و بیداد می‌کند. و فرض کنید که شما به او بگویید من به نگهبانِ پارک هم دروغ می‌گویم. آیا زن پس از این جمله‌ی شما، می‌نشیند کنارِ شما تا شما به او فحش بدهید؟ بعید می‌دانم. کاری که زنِ بی‌عُرضه کرد. این اتفاق هیچ‌گاه در ایران لااقل نمی‌افتد. مطمئنن مکانِ اثر ایران است.”
از دید من، این اتفاق و مشابه این اتفاق با همین جزئیات باورناپذیر برای منتقد، هرروز و هر لحظه درحال وقوع است. برای منتقد احمقانه است چرا که تجربه‌اش نکرده است، اما برای من و امثال من دردناک است.
در نقد مذکور، منتقد در جستجوی نظریه‌ی اجرا، پنج حالت را بررسی کرده است که حالتِ اول را به آشنایی زدایی اختصاص داده و چنین آورده است: “در تئوریِ شکلوفسکی ما پس از بیگانه‌گی با موقعیتِ روبه‌رو، خود را در آن آشنا خواهیم دید. اما آشنایی از جنسِ دیگر… در اجرایِ “اکسیژن” هیچ‌چیز نه آشنا بود، نه آشنا شد. پُر بود از چیزهایِ اخته. یک مونولوگِ زنِ بی‌عُرضه با مخاطب که نه در ادامه‌ی اجرا پخته شد، نه معلوم شد که گپِ او با مخاطب نتیجه‌ی چه چیزی است. دو حضورِ بی‌دلیل و پروپاگاندایِ مردِ دوم (مهدی ضیاء چمنی) که یک‌بار به استهزاء خندید و بارِ دوم با وحشی‌گری لگد زد. یک مردِ قوزیِ اعصاب‌خُرد کن که هرچه به آخرِ کار نزدیک شد، بی اختیار فریاد برمی‌آورد و هیچ‌گونه کاتارسیسی را با او به دست نیاورده‌ایم. اتفاقن با زنِ بی‌عُرضه هم کاتارسیسی که مبنی بر آشناییِ جدید باشد، کسب نمی‌کنیم. پس عمومن این اجرا «آشنایی‌زدایی» نیست.”
اگر بخواهم همچون منتقد به دنبال نظریه برای اجرا باشم، بی‌شک گزینه حاضر را تیک خواهم زد.
آشنایی که یک مخاطب زن از دیدن نمایش احساس می‌کند می‌تواند آنقدر قوی باشد که خراشها و زخمهایی که از خشونت‌های اینچنین علیه خود دیده است دوباره سربازکند.
آشنایی ازجنس دیگر نیز آنچنان روی می‌دهد که تجسم تمام خشونت‌های خُرد و کلانی را که در خیابان، پارک، اداره، دانشگاه، سینما، رستوران، کوچه، تاکسی و … رخ می‌دهد، بر من مخاطب، در پیکر غلط‌انداز و گاه موجه یک مرد قوزیِ وسواسی نمایان می‌شود؛ مردی که با کت شلوار اتوخورده، جورابهای سفید، کیفی در دست و عینک طبی برچشم به هیچوجه با تصور عام از مزاحمان خیابانی تطبیق ندارد. مردی که شاید مجرد یا متاهل باشد، رییس یا مرئوس باشد، همکار یا دوست باشد و در بدو امر از سوی زنی که روی نیمکت زنانگی‌اش نشسته است یک تهدید جدی تلقی نشود. اگرهم با استناد به تجربه، آنرا تهدیدی بالقوه درنظر گرفت، بطور معمول، عدم توانایی زنان در بیان صریح و سریع کلمه “نه” به ناچار او را وارد مسیرپلکانی خشونت می‌کند که خروج از این رابطه بیمارگونه، در هر مرحله از آن، دردسرها و البته سردردهای خاص خودش را دارد. این دست از مزاحمت‌ها به کوچه خلوت و باغ آلو و جاده‌های متروکه و زیرزمین‌های مخوف ختم نمی‌شود، این دست از مزاحمت‌ها در “به ظاهر امن‌ترین مکان‌های ممکن” رخ می‌دهد و گاه مزاحم چنان تردست و دقیق است که هیچ رد و اثری از خود برجای نمی‌گذارد مگر اثری که بر روان خراشیده زن گذاشته است.
منتقد چنین ادامه داده است: “در ایران، سیستمِ امنیتی بسیار قوی است و جدی. لااقل در این موارد که در فضایِ باز اتفاق می‌افتد.” سوال من این است: بطور مثال وقتی زنی از خیابانی یک‌طرفه، به‌حق، با خودرویش عبور می‌کند و قوزی عصبانی که ممکن است وکیل، کارمند، پزشک، مهندس و هر آدم به ظاهر شریف دیگری باشد، خیابان را ممنوع آمده، راه زن را گرفته است، زن به او راه عبور نمی‌دهد، و قوزی عصبانی با ناسزا، ارعاب یا هر حربه خشن دیگر، نهایتا خیابان را ممنوع رد می‌کند و گاه زن را در دل یا به زبان فاحشه خطاب می‌کند، آیا سیستم امنیتی وارد عمل می‌شود؟! لااقل در مورد من و تمام زنانی که میشناسم سیستم امنیتی تاکنون هیچ دخالتی نکرده است!
تنها توصیه به قربانی درچنین مواردی پرهیز از درگیری، بی‌پاسخ گذاشتن فحاشی، پرهیز از بروز واکنش، ترک محل و عمدتا فرار است. حال اگر دونده باشی، سرعت فرارت بیشتر شده و آسیب کمتری میبینی. این است که حق بازهم با قوزی عصبانی است، به جای بوکسور خوبی بودن بهتر است دونده‌ی خوبی باشی و فرار را بر قرار ترجیح دهی.
نیمکت یک استعاره درست از تمام موقعیت‌های محتملی است که زن به حق برروی آن نشسته است و قوزی عصبانی با عقده‌های فروخورده‌ی جنسی و غیرجنسی‌اش، در سیری پلکانی، حقوق بدیهی زن را ازو سلب می‌کند و با تحریک و گاه اجبار زن به نشان دادن واکنش‌های مطلوبش (ترس، خشم، ناسزاگویی، تسلیم شدن و…) ارضا می‌شود.
مردقوزی که در ابتدا ترحم برانگیز است و شفقت مرا بیش از احساس تنفرم برمی‌انگیزاند تجسم دقیق آنچه است که بر زنان این شهر و کشور می‌گذرد و گاه نه کسی می‌بیند، نه کسی درباره‌اش حرف می‌زند و شوربختانه اینکه ازآنجا که نه کسی چیزی دیده و نه کسی حرفی زده، حق اعتراض از زن سلب می‌شود و منتقد با دیدن نمایشی که براین اساس شکل گرفته است، حکم قطعی به باورناپذیر بودن واقعه و بی‌عرضگی زن می‌دهد.
زنانی ازین دست که من نیز از آن جمله‌ام، بارها در چنین موقعیت‌هایی قرار گرفته‌اند. زنانی که برای دفاع از خود سالهای نوجوانی‌شان را در کلاسهای ورزشهای رزمی سپری کرده‌اند اما در مواجهه با تجسمِ قوزیِ خشونت، گرفتن یک گارد ساده در توان و باورشان نمی‌گنجد. زنانی که حتا اگر درکیفشان اسپری فلفل، کاتر و شوکر باشد، درموقعیت‌هایی این چنین بی‌دفاع می‌مانند و از دید نقاد، خوشبینانه فقط بی‌عرضه قلمداد می‌شوند و پرهیز از خشونتشان به جای فضیلت، به نوعی رذیلت به‌شمار می‌رود.
زنانی که از آنجا که نمی‌زنند و نمی‌کُشند و تجاوز نمی‌کنند و اسید نمی‌پاشند و گلو نمی‌برند و ناسزانمی‌گویند، بی‌عرضه‌اند!
اجرایِ اکسیژن، قرار را بر این گذاشته است که یک اثرِ ضدِ مردسالاری را نشان دهد و اگر منتقد یا هر مخاطب دیگری آنرا اینچنین ندیده است از بی‌توجهی و شاید عدم آگاهی نسبت به موقعیت زنان در جامعه مردسالار است. خشونت‌ها و سواستفاده‌های نرم علیه زنان آنقدر بی‌شمار است که دیگر از چشم مخاطب بی‌واکنش افتاده است. مخاطبی که از دیده پراشک زن و آن نگاه معنادارش در هنگام ترک محل، همچنان لال و منفعل فقط نگاه می‌کند و هیچ نمی‌گوید. چه دارد که بگوید؟ تماشاگری که اگر زن باشد خود را درنگاه آخر زن دیده است و همراه او، تحقیرشده و زخم خورده نیمکتش را ترک می‌کند و اگر مرد باشد، شاید خوشبینانه، دیگر در عالم واقع، حقارت تماشای در سکوت و منفعلانه خویش را برنتابد.
اما عجیب است که منتقد، با کراهتی سرد از سردرد پس از دیدن نمایش می‌گوید و من را به یاد آن مطلب می‌اندازد که”اگر بدانید مردم هزاران بار بیشتر به یک سردرد ِمعمولی خود اهمیت می‌دهند تا به خبر مرگ من و شما دیگر نگران نخواهید شد که درباره‌ی شما چه فکری می‌کنند.”
اتفاقی که در متن و فرامتن نمایش می‌افتد چیزی جز این نیست. زن نمایش و آنچه بر او می‌رود، از سردرد تماشاگر با اهمیت‌تر قلمداد نمی‌شود! تماشاگری که یا در سالن نمایش نشسته است، یا در دنیای واقع چنین اتفاقی را می‌بیند. برای او تنها سردردش مهم است!
و در نهایت اینکه: مهدی ضیاچمنی، مهسا غفوریان و محمدرضا صولتی، سپاس و خداقوت، می‌دانم که نگران نیستید که درباره‌ی شما چه فکری می‌کنند…