بی کربنات سدیم
توضیح: این نقد،محصول اعضای کانون ملی منتقدان ایران است و جشنواره تنها امکان انتشار آن را در پایگاه رسمی اطلاع رسانی خودفراهم کرده است و بازتاب دهنده دیدگاه سازمان جشنواره درباره آثار حاضر در جشنواره نیست.
سعید محبی، عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران.
هنر نمایش در مطلوب ترین شکل و محبوب ترین کارکردش، چه برای تماشاگر عادی چه نوع روشنفکرش لذت به همراه دارد. لذت مورد نظر هم وقتی در مخاطب پدید می آید که تاثیر گذاری به عنوان مهمترین مسئله نمایش، تمام و کمال مورد توجه هنرمند تئاتر قرار گرفته باشد.مهم نیست چگونه و با چه دیدگاهی به این موضوع نگاه کنیم، مهم این است که چگونه آن را بوجود آوریم. “تاریکی” از آن دست نمایش هایی است که از تماشاگرش تفکر می طلبد. معتقد است تماشاگر نمایش باید قدرت استدلال داشته باشد. تماشاگر در صورتی می تواند با اثر ارتباط ارگانیک مد نظر نویسنده و کارگردان را برقرار کند که قالب سنتی ذهن خود را کنار بگذارد، پوست بیاندازد و از دریچه دیگر به تماشای نمایش بنشیند. تا اینجا اشکالی وجود ندارد. قرار نیست که تمام افراد درک یکسان و موزونی از مقوله نمایش و تئاتر داشته باشند؟ قرار نیست تمام نمایش هایی که تولید می شوند توسط همه تماشاگران به یک میزان و یک شکل درک شوند؟ بهرحال همه اقشار مردم از عوام تا خواص باید تئاتری مطابق با سلیقه خود را ببینند. بهرحال یک فیلسوف هم از جامعه تئاتری توقع دارد نمایش مورد نظر او را تولید کند. حق هم دارد. اما قرار بر این هم نیست که در راه این درک و مکاشفه نمایش به اندازه ای از کلی گویی و ابهام برسد که خودش هم در لحظاتی متوجه گفتار و رفتارش نشود، چه برسد به تماشاگر آن نمایش!
مهمترین اشکال “تاریکی” از همین جا ناشی می شود. نمایش تمام فاکتورهای تماشاگر پسند را حذف می کند و با این تصور پیش می رود که تماشاگرش تنها مخاطب خاص تئاتر است. تا اینجا چندان اشکالی وجود ندارد. مشکل از آنجا آغاز می شود که در وسط معرکه بازی های روشنفکر مابانه، نمایش تعهدات اجتماعی و وظیفه اعتراضی خو را هم به عمد حذف می کند. تاکید می کنم که به عمد دست به این حذف و تظاهر می زند. نمایش عرصه شلنگ تخته انداختن های روشنفکر مابانه نیست. حتی اگر فشار روحی و روانی دوستان هنرمند به قدری بالاست که دیگر نمی توانند از این رویکرد دل بکنند، دست کم می توانند توجه داشته باشند که عرصه نمایش عرصه ارضای تلاتمات روحی و روانی هم نیست. با این کار هنر نمایش به طرف تئاتر برای “هیچ” و تئاتر برای “من” پیش می رود که خطرناک است. حتی در روشنفکرنمایانه ترین شکل ممکن هم، نمایش این حجم از ابهام غیر قابل تصور است. نمایش را با معیارهای آثار کلاسیک و به اصطلاح نمایش ارسطویی نمی سنجم که در آن به دنبال نقطه اوج و تعلیق و کشمکش و دیگر موارد باشم. چرا که اجرا ادعای مدرن بودن دارد. تاکید می کنم ادعای آن را دارد! اما این قسم حضرت عباس است. دم خروس را چه کنیم؟ ایده های نمایشی که از اجراهای نمایش وطنی و نه حتی فیلم تئاترهای آن طرف آبی هم پایین تر است را چه بگویم؟ دیدن نمایش های روی صحنه در طول سال این حسن را دارد که دیگر می توان در رصد خلاقیت به درجه اجتهاد رسید.
از طرف دیگر، ساختار چنین نمایش هایی طوری است که می توان داستان را به هر شکل روایت کرد و اگر نقطه ابهامی در آن وجود داشت آن را به نافهمی تماشاگر انتساب داد و از لابلای نمایش یک ساعت و اندی که به نظر نیم ساعتش هم اضافه می آید، دیالوگی بیرون کشید و گفت آن حرف که از دهان شخصیت دست چندم بیرون می آید، منظور نظر ما در ادعای مثلا ” شخصیت پردازی یا فضا سازی است.” هیچ هم توجه نکرد که شمای بازیگر و نویسنده و کارگردان که چند ماه هر روز چند ساعت با نمایش و اثر درگیر هستید برای منظور خود تصویری را از پستو های نمایش بیرون می کشید و بیان می کنید، حال من تماشاگر چطور این پروسه را طی کنم آن هم در زمان اجرای نمایش و آن هم بوسیله کدهایی که از فرط ابهام و ایهام تفسیر پذیر نیست؟ ابهام در اثر هنری خوب است. گره خوب است. اما گرهی که بتوان آن را باز کرد. گره های “تاریکی” گره کور است. بعید می دانم حتی خود گره زن ها هم بتوانند آن را باز کنند. چون نمایش فقط ادای ابهام آفرینی و گره افکنی را با خود دارد.
نمایش دردی از جامعه روشنفکر هم دوا نمی کند. چرا که نمی شود از آن به استنتاج درست و دقیقی رسید. اصولا نمی توان آن را فهمید. کارکرد آن فقط در این است که عکاسان حاضر در سالن عکس های آنچنانی بگیرند. آیا کارکرد نمایش در جامعه همین است؟ این است که می گویم دغدغه های اجتماعی نمایش به عمد حذف شده و الگویی برای آن در نظر گرفته شده که هر چه در آن بریزیم و هر طور این گردونه را بچرخانیم، تفسیر پذیر است. دیالوگها و زبان نمایش را که به سختی می توان با فرهنگ لغت از آن سر در آورد را مرور کنید. دیالوگ های یک صفحه از یک نفر را بردارید و به تنهایی بخوانید، گفتار منقطع، سردرگم، سرشار از تضاد و بدون کوچکترین ارتباطی با ساختار زبانی خودش است. این موضوع در خصوص تصاویر نمایش هم صدق می کند. صحنه های مختلف کوه های یخ پراکنده و دور از هم هستند. طوری که جابجایی آنها با هم، هیچ اشکالی در روند داستانی نمایش بوجود نخواهد آورد. صحنه ها را پس و پیش تصور کنید تا صحت این گفته مشخص شود. ایسم های مختلف را هم اگر پیش رو ردیف کنیم و بخواهیم با منقاش چیزی از آن در بیاوریم که به نمایش منتسب شود و سندی درست کنیم برای تبرئه اثر و متهم کردن تماشاگر، باز می گویم اشتباه رفته ایم، که “این ره به ترکستان است”.
اصلا طور دیگری می گویم. مگر نه اینکه از هر نمایشی که به روی صحنه می رود دست کم می توان انتظار داشت، تجربه ای به تجربه هنری و زیباشناختی تماشاگر اضافه کند؟یا دغدغه جامعه و زیستگاه هنرمند را با خود بهمراه داشته باشد؟ مشکلی را شفاف کند؟ گره ای را بگشاید؟ دست کم سرگرم کند! بهر حال یک نمایش باید یک کاری بکند که اگر نه این همه اداره و دستگاه و آدم لازم نبود. تاریکی به کدامیک پابند است؟ کدام تجربه زیباشناسی؟ نمایش تصویر دسته چندم از آب بازی های امروز تئاتر است؟ ایجادگرافیک جذاب برای خلق تصویرهای مجزا و به دور از معنای نمایش را چطور تعبیر کنیم؟ کدام آیینه جلوی کدام یک از ما گذاشته شده تا ببینیم و بدانیم در آغاز هزاره سوم چه مان است، در این خاور میانه جنگ زده و مستعد مرگ و جنگ و انفجار؟ حال از خراسان بزرگ با چه پیام و مفهمومی توقع دارید درک تان کنیم؟ چه چیزی از آنجا سوغاتی برایمان آورده اید؟ از دیار بلقیس و مارال و کردهای میشکالی؟ از جغتای؟ نقاب؟ سبزوار و نیشابور؟ قوچان و رشید خانش؟ از کلیدری که شنیدم نان شان گرم و آب شان سرد است؟ پس زیست بومی تان کجاست؟ صدای آشنا و مدرن شده دوتارتان کجا رفته است؟ از کجای نمایش، خراسان مدرن شده را ببینیم؟ اگر روایت مدرن داستانی بی سر و ته باشد،که تا دلت بخواهد اینجا داریم وهست. زیره به کرمان بردن که هنر نیست. در اوج مدرنیته منتظر درک فضای بومی و سنتی تان هستیم که اعتقاد داریم، باید جهانی فکر کنید. اما بخش دوم هم دارد این گفته که: “بومی هم عمل کنید. عمل بومی نمی بینیم.”
نمایش مدعی روایت مدرن از داستانی تاریخی است. خیلی هم خوب، دست مریزاد! دلبستگی اش به نمایش های خشونت و بی چیز و دبستان های مدرن تر هم برایمان قابل درک است. اما برای رسیدن به چنین موضوعی چه چیزی پیش رویمان می گذارد؟ روایت پازل گونه داستان؟ این گونه روایت را بارها و بارها در نمایش های گوناگون بهتر و درست تر و اصل تر دیده ایم و تجربه کرده ایم. آیا تصویر درست و دقیق از رویا و خلاقیتی که به تازگی توسط هنرمند درک شده در نمایش وجود دارد؟ من که در صحنه شما چنین چیزی ندیدم! گرافیک زیبا؟ مگر اجرای نمایش فقط برای خلق تصاویر زیبا و گرافیک مناسب است؟ پس مقولاتی مثل ادبیات، بازیگری، موسیقی و…چه می شود؟ گویی نمایش به عمد همه اینها را کنار گذاشته که به تاثیر گذاری برسد. اما آن را فقط در طراحی صحنه و نور پردازی و عواملی این چنین جستجو می کند. قرار است پس از دیدن نمایش چه اتفاقی برای ما بیفتد؟ پس چرا نمی افتد؟ نمایش در یک کلام فدا می شود. فدای درک نادرست کارگردان از کپی های جدید تئاتر و نظریه هایی درست خوانده شده و پراکنده از کتاب چند صفحه ای که بدون پشتوانه بیان می شود.کسی هم نیست بگوید، از طلا بودن پشیمان گشته ایم. همان اجرای سنتی را به ما نشان بده که بعید می دانم بتواند، چرا که اگر می توانست می کرد. ذوق زدگی نباید همه ریشه ها ی نمایشی و تئاتری ما را بسوزاند. اگر شیفته تصاویر زیبای اجراهای خارجی و بعضی از کپی های داخلی شده اشکال ندارد. علاقه خودت را جای دیگری ببر! صحنه نمایش را محل توهمات دست چندم تصاویری که دیده ای نکن!
آدم های نمایش صدا ندارند. این موضوع به همان اندازه که هنجار شکنی آوایی و هنجار شکنی معنایی در شعر نو و به اصطلاح سپید اهمیت دارد، در نمایش هم مهم است. نمی توان از لحن گفتار آدم ها به راز و رمز شخصیت پی برد. “نادر”، “پسرش”، “عروسش”، “بازن” و “چنگال” از بس در توهم ایجاد تصاویر زیبا گم شده اند، ظرافت ها و پیچ و خم های شخصیتی پیدا نکرده اند. ظرافت و پیچ و خم پیشکش، اصلا اینها که هستند؟ چه می گویند؟ از کجا به جهان نمایش شما پرتاب شده اند؟ انصاف داشته باشید! آدمهایی را به ما بنمایید و کمک کنید آنها را بشناسیم! این آدمها چرا جان ندارند؟ شناسنامه ندارند؟ شخصیت ندارد؟ بوم و جنس و بافت شان چیست؟ به کدام ادبیات سخن می گویند که هر چه تلاش می کنیم نمی فهمیم؟ اگر دیالوگ های زن را یکی از مردان می خواند، چه اندازه زنانگی در وجود او قابل تشخیص بود؟ بر عکس این معادله هم صدق می کند. نمایش فدای تصور ذهنی کارگردان مبنی بر ایجاد تابلو های زیبا شده که نتیجه آن خلق تصاویری دسته چندم و در بعضی مواقع رونویسی از روی دیگران است. نمایشنامه که اصلا وجود ندارد! آب بازی و گل بازی هم که چندی بود در صحنه های نمایش به مد تبدیل شده بود. مد شده بود و زمانش هم گذشت. هنوز خبر دار نشده اید که گذشته است؟ هر نمایش که می روی چند سطل آب حاضر کرده اند که روی سر و صورت همدیگر بریزند و کمی هم روی تماشاگر پاشیده شود تا شاید طراوت بیابد و سر حال آید. از اجرا که کیفور نمی شود، شاید چند قطره آب کار خودش را بکند. خدا را چه دیده ای!
ادعای روایت تاریخی و نادر شاه و الخ، بماند! که فقط نام نادر بود و لحاف هزار تکه ای به نام نمایش! آنچه در دیدن “تاریکی” از همه چیز گزنده تر بود نداشتن نقطه قوت خاص بود. “تاریکی” هر چه که رو کرد، قبلا دیده بودیم و وجود داشت. اتفاقا بهترش را هم دیده بودیم و بهترش وجود داشت. جدید چیزی نبود. نمایش حداقل می تواند کمی به روح طراوت ببخشد. کمی تاثیر بگذارد از نوع درست! کاتارسیس را برای چه به نمایش منتسب می کنند؟ دیدن این اجرا مثل بی کربنات سدیم در جوش شیرین امروز نان های صنعتی فقط رفلکس معده ایجاد کرد. حال با این محیط اسیدی این تئاتر چه کنیم؟