در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش «کیلومتر 944» اجرا شده در جشنواره تئاتر منطقه‌ای خاوران

پسِ پشت تمام تلخی‌های جنگ هیچ امیدی نیست؟

امین خرمی*: نمایش «کیلومتر 944» نگاه خود را معطوف به نسلی می‌کند که کماکان پرسش‌گری درباره تاریخ معاصر کشورمان را در قالب نقد، نظر، گفتارها و جستارهای پدران و مادرانی سپری می‌کند که سال‌های دفاع مقدس را به چشم دیده و با پوست و جان و استخوان تجربه کرده‌اند.

داستان؛ داستان «حورا»؛ «داوود»؛ «سایه» و «سروش» است. داوود، سرباز وظیفه‌ای است که آخرین روزهای خدمتش گره‌خورده به نخستین روزهای حماسه هشت سال دفاع مقدس. حورا؛ زنی از زنان غیور و قهرمان سرزمین خونین‌شهر که هم‌زمان با اشغال این شهر توسط رژیم بعث در مقام پرستار به گفته خودش «یک دستش تفنگ بود و دست دیگرش پارچه.» داوود همان‌جا دل به حورا می‌بندد.

حال روایت از زبان سایه؛ دختر آن‌ها وارد گره داستانی می‌شود. جایی ‌که سایه به‌عنوان دختری که نخستین نقش خود را در تئاتر برای ایفای نقش «ژاندارک» در حال سپری کردن است، با پیدا شدن دست‌نوشته‌هایی از «عبدالحنیف مصطفی» یکی از سربازان رژیم بعث که هنگام فرار در نخستین ساعات آزادسازی خرمشهر در یکی از چاه‌ها افتاده و امیدی به نجات ندارد. او، آخرین مفر برای التیام عذاب وجدان خود را که شاهد جنایت‌های فرماندهان‌شان نسبت ‌به زنان اسیر خرمشهر؛ تعدی و تعرض به مقام آن‌ها بوده را در قالب دل نگاشته‌ای به یادگار گذاشته که حالا آن نوشته‌ها کشف‌شده، در حال ترجمه است.

این بهانه‌ای می‌شود تا سروش، نامزد سایه؛ او را از بازی در «ژاندارک» منصرف کند و سایه را برای کارگردانی نمایشی با محوریت قهرمان‌های دوران جنگ که پدر و مادر او نیز نماینده یکی از همین قهرمانان هستند؛ ترغیب ‌کند. او دو بنای عروسی در آینده نزدیک دارند و تلاشی که سایه برای دریافت هر چه بیشتر شناخت قهرمان‌های آن روزگاران جنگ در قالب هم‌نشینی با پدر و مادرش دارد داستان را به ورطه بحران می‌کشاند.

هرچه دست‌نوشته‌های عبدالحنیف بیشتر ترجمه می‌شود، سایه؛ پدر و مادر خود را نزدیک‌تر به اشاره‌های عبدالحنیف می‌بیند. درنهایت به این مسئله شک می‌کند که آیا او واقعاً فرزند خانواده خودش است یا طی سه هفته اسارتی که مادرش به‌همراه شش زن خرمشهری دیگر در نخستین ساعات اشغال این شهر توسط چند تن از سربازان و فرماندهان عراقی سپری کرده و مورد تعدی و تعرض قرارگرفته‌اند نطفه دیگری دارد.

این فکر؛ مالیخولیایی برای سایه می‌شود. بهانه‌ای برای مرور سال‌های تلخی که حورا و داوود برای فراموشی آن دل به شیرینی‌ها؛ خنده‌ها و بزرگ شدن تنها دخترشان -سایه- بسته‌اند. هرچه سایه بیشتر اصرار می‌کند، تلخی‌های روایت جنگ با همه مصائب و مشکلاتش افزون می‌شود. روایت موازی قصه سایه در مواجهه با حورا و داوود همسو با «ژاندارک» برای مخاطب این روایت، سندی است مبنی‌بر تلخی‌های جنگ با سایه‌های شومی چون کشتار؛ قتل؛ تجاوز و تعدی و این ذهن چریشان سایه را مشوش‌تر می‌کند.

تا اینجا داستان ازنظر محتوا و گروه‌های داستانی تلاش دارد تا در گونه ادبیات نمایشی دفاع مقدس؛ روایتی ضد جنگ را بنا به خوانش قاطبه آثاری که پس‌از سال‌های دفاع مقدس و با روایت دو نسل تربیت‌شده در سال‌های پس‌ازآن روزهای حماسه، خون، عشق و ایثار ایران تجربه کرده‌ است را به مخاطب ارائه دهد؛ اما چشم اسفندیاری چون گریز و نقب زدن به مؤلفه‌های امروز از یک‌سو؛ و از سویی دیگر آشنایی جامعه مخاطب با دیالوگ‌های گُل‌درشتی که برخی از مصائب امروز جامعه را با رویکرد اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی هدف قرار می‌دهد؛ گاه باعث فراموشی آن روایت و داستان جذاب و تبدیل‌شدن اثر به بیانیه‌ای برای مخاطب می‌شود.

متن گاه پا را از این نیز فراتر می‌گذارد و رسماً دست به اعلام مانیفست ضد جنگ از نوع گل‌درشتش می‌زند. این همان مسئله‌ای است که گاه مخاطب را از فضای اثر دور می‌کند و در ذهن خود می‌اندیشد که چرا «محمدرضا مولودی» که هم نقش داوود را بازی می‌کند و هم کارگردان اثر است، تلاش کرده تا سوژه و روایت بکر و نابی که برای اثرش انتخاب کرده را در قالب پهلو زدن بخش‌های کوچکی از آن به بیانیه‎ای اعتراضی و معاصر به سویی دیگر بکشاند!

قصه؛ قصه رشد کردن و جستجوی «امید» میان مردمانی است که در آن هشت سال حماسه، خون، عشق و ایثار با تمام سختی‌ها ایستادند و دل به مِهر سرزمینی داده‌اند که فرزندانش چون سایه، سروش و دیگران؛ بتوانند در آرامش رشد کنند.

اما وقتی بحث، بحث پرسش‌گری است؛ اینجاست که درام قرار است رُخ‌نمایی کند. جایی‌که زبان «کیلومتر 944» از پاسخ درمی‌ماند. این درماندگی از پاسخ نه برای ایجاد پرسش‌های مطرح‌شده توسط این اثر نمایشی در ذهن مخاطب است؛ که بیشتر معطوف بر روایتی است که قرار است درام و کُنش‌های موجود در نگاه دراماتیک «کیلومتر 944» به نویسندگی ابوالقاسم مهدوی با مخاطبان قسمت کند.

اگر بناست که بگوییم این کار، درنهایت اثری تئاتری است یا در غالب و چارچوب نمایش باقی می‌ماند و به تئاتر بدل نمی‌شود؛ باید به این گزینه رأی داد که گام گذاشتن در حوزه بدل کردن درام با همه حس پرسش‌گری در ذهن مخاطب به دست بیانیه‌ای انتقادی آن‌هم ورا و فرای مؤلفه‌های مطرح‌شده در «کیلومتر 944»؛ همچنین انتخاب شیوه کارگردانی فاصله‌گذارانه که در این حوزه کارگردانی نیز مجال اندیشیدن را به‌سبب نچسبیدن چفت‌وبست این روایت اثر برای مخاطب ایجاد می‌کند، خود به آسیبی دیگر بدل می‌شود.

هرچه محمدرضا مولودی در قالب ایفای نقش داوود باورپذیر و اثرگذار است و هرچه «نجمه عبداللهی» در نقش حورا -اگر فریادهای گاه بی‌دلیل‌اش- را کنار بگذاریم؛ زنی که پرستاری بوده که به قول خودش «سوخته تا دیگران در آرامش باشند» و «قد خمیده‌اش کماکان توانایی ایستادن دارد که هم شوهر معلولش را تیمار کند و هم مهر مادری را برای سایه به ارمغان داشته باشد» درست در نقطه مقابل، «مهسا آقایی» ایفاگر بخش سایه و «مهرشاد مهرپویان» ایفاگر نقش سروش در نقطه مقابل آن‌ها هستند. بازی‌های بیرون‌زده و فریادهای بی‌مورد آن‌ها گاه این پرسش را ایجاد می‌کند که باوجود تلاش‌هایی که می‌توان در تولید این اثر توسط گروه اجرایی با محوریت محمدرضا مولودی دید، نتوانسته به هماهنگی دست یابد. این جای تأمل توام با افسوس دارد!

بخشی دیگر از دغدغه سایه و سروش در مقام دو فردی که دل به مهر یکدیگر داده‌ند و بناست هر چه زودتر بساط ازدواج خود را برای آرامش ذهنی خود، خوشحال کردن خانواده سایه و تجربه همان سال‌های جوانی که در پس پشت جنگ نتوانستند نه فصلی از شیرینی عروسی و نه تجربه‌ای از ماه‌عسل را داشته باشند در سوم خردادماه (روز آزادی خرمشهر) که قرار بر عروسی‌شان هم‌زمان با این روز فرخنده برای مادر خرمشهری‌اش و پدری که در همان‌جا مجروح و معلول شده را توامان با خود به ‌همراه داشته باشد شیرین جلوه می‌کند؛ به همان میزان، پایان این اثر نیز که به تلاش‌های پدر بعد از بیش است سه دهه از آن روز شیرین یعنی روز فتح خرمشهر که توان ایستادن خود را به سبب اصابت ترکش خمپاره معلول شده و بر ویلچر تمام زندگی پسِ پشت آن روز را سپری کرده با دیالوگی که در طی کار تکرار می‌شود که «روی پای ایستادن سخت است!» به ساده‌ترین شکل ممکن و نه حتی درک لختی از این سختی، از دست می‌رود.

اینجاست که مخاطب می‌ماند که درنهایت مطرح کردن مؤلفه‌های گاه شاید تلخ و همذات‌پندارانه اما نه‌چندان هماهنگ با اثر چرا باعث شده نه محمدرضا مولودی در مقام کارگردان برای نقص این آسیب‌ها در متن ابوالقاسم مهدوی تلاش کند و نه ابوالقاسم مهدوی که در انتخاب سوژه و ارائه شخصیت‌ها با شناسنامه هویتی متفاوت، توانسته کارنامه موفقی از خود در «کیلومتر 944» به‌جای بگذارد به این نواقص گاه به‌ظاهر آشنا چندان دل نداده و درنهایت دیالوگ نمایش با «رود اروندی» تمام می‌شود که فصلی مهم و بی‌بدیل از صلابت و هویت ایران است و ماهی‌های آن‌که هنوز بوی خون می‌دهند رو به پایان می‌گذارد.

اما دیگر دیر شده ‌است؛ چراکه نمایش به پایان رسیده اما سؤال‌های بی‌موردی که کارگردان و متن برای مخاطب ایجاد کرده، «سایه» خود را گسترده‌تر بر محتوای مطلوب و سوژه بکر و ناب «کیلومتر 944» افراشته است. فارغ از آنکه مخاطب دریابد آیا واقعاً هنوز ماهی‌های اروند بوی خون می‌دهند یا از آن سال‌ها با همه سختی‌ها، تلخی‌ها و دشواری‌های جنگ با تمام تبعات سهمگینش می‌توان «امید» را در امروز و فردای کشور با چشمی معتدل‌تر و واضح‌تر دید.

*منتقد و روزنامه‌نگار