دبیر علمی اولین جشنواره ملی نمایشنامه نویسی اقتباسی:
اقتباس اندیشه
اومبرتو اکو، استاد زیبایی شناسی و فلسفه و داستاننویسی است. او در کتاب گسترش زیباییشناسی هنر در سدههای میانه از رازی ساده با ما سخن میگوید و اعلام میکند ما در روایت از اسطورهها، هرگاه به نوعی غلطخوانی دست یابیم، به اثری نو یا اثری گشوده دست خواهیم یافت.
به گزارش تئاتر خراسان رضوی-سعیدتشکری؛ اومبرتو اکو، استاد زیبایی شناسی و فلسفه و داستاننویسی است. او در کتاب گسترش زیباییشناسی هنر در سدههای میانه از رازی ساده با ما سخن میگوید و اعلام میکند ما در روایت از اسطورهها، هرگاه به نوعی غلطخوانی دست یابیم، به اثری نو یا اثری گشوده دست خواهیم یافت. اکنون من با اشاره به این نظریهی اومبرتو اکو به سادگی و نه به پیچیدگی صاحب نظریهاش، یعنی –اکو- هنرمندان تئاتر ما، از یک معدن فکری – اقتباس- میکنند. هرگاه این اقتباس به سوی خلق یک اثر مستقل پیشروی کند، نویسندهای نو ظهور میکند و هرگاه به قول بزرگان فقط تبدیل به لایهی رو و دریافت حداقل از بنیانهای نخستین فکری را پیگیری کند، به یک رونویسی و نه بیشتر دست مییابد. فرانسیس بیکن ۱۹۰۹-۱۹۹۲ در جایی گفته است، عکسها برای من فقط در حکم سند و ماخذند. تحلیل او اثبات همین نظریه است. او عکاسان صرف را هنرمند نمیداند، چون معتقد است، هنر عکسبرداری از موضوع نیست، بلکه تاثیری است که هنرمند بر موضوع میگذارد. برای همین او به عکسها نقاشی را نیز اضافه میسازد. و به نوعی عکس- نقاشی دست مییابد. اکنون با این ذهنیت به جهان اقتباسی نمیتوان نوعی رونویسی و یا بازنویسی و حتی بازآفرینی یا به قولی بازخوانی دست زد. در حقیقت نویسنده با برداشت از یک اثر، با حفظ قرابتها و تفاوتها قصد دارد، جهانی جدید را پیریزی کند. ما با خواندن آثار پروست، قطعا سختنویسی پروست را دنبال نخواهیم کرد. اما اگر دست به چنین اقتباسی بزنیم، میراث او را حتی تکثیر نکردهایم. بلکه فقط و فقط از سختخوانی او، چون کودکی نابلد، سختنویسی را نه تنها نیاموختهایم، بلکه فریاد زدهایم، ما پروست را نمیفهمیم. این رازی ساده دارد. نویسندگان بزرگ همیشه میراثی بیش از آثارشان، از خود به جای میگذارند. اینان، هرکدام تصور خود را از ماهیت هنر، روانشناسی نوشتهی خلاق، ساخت هنری و سایر مقولات هنر به شیوهای خاص و متفاوت از دیگران بیان میکنند و بدین ترتیب از طریق برخوردی ویژه با جهان هستی، زیر نهاد و فرضیهی هنر را میسازند. هرگز خارج از این مقولات ساخت نظام کلی و کامل مفاهیم زیباییشناسی هنری که از جامعیت برخوردار باشد، امکان پذیر نیست. این مفاهیم، شناخت ما را از آثار نویسنده و استعداد و خلاقیت هنری او گسترش میبخشد؛ و درکمان را از مفهوم و ماهیت هنر غنیتر میکند. پس با این دیدگاه اقتباس، اصلی جداناشدنی و جداییناپذیر- روایتها- با حفظ تفاوتها و زاویه دید نویسندگان از یک موضوع است. ما در حقیقت با دو نوع حافظهی ادبی- هنری سر و کار داریم. اولی انداموار و ساختمند است، از گوشت و خون ساخته میشود و فعالیتش تحت حمایت مغز است. و نوع دوم حافظهی ادبی است، آیا میتوانیم در عین تفاوت حافظهها در انسانهای مختلف، آنها را اقتباسی از یکدیگر بدانیم؟ یعنی خلقت، صورتی از یک اقتباس مشابه است؟ اقتباس قبل از هر گونه مشابهت، که قانون سادهی جهان است، خود تفسیری از بنیانگذاری یک تفکر در یکی از اشکال هنری و سپس تکثیر خردمندانهی آن از طریق تکثرگرایی عالمانه و حرکت به سوی چندصدایی با زاویه دیدهای متفاوت است. پس هرگاه در حافظهی ذهنی ما، آثاری بیشمار، از نوع خلاقانهی آن، به یک تربیت ادبی- هنری ختم شود، ما بدون آن که خود بخواهیم، حاصل یک اقتباس جداییناپذیر هستیم. هرگاه این اقتباس، باعث امتداد آن شود، یعنی ما نیز بتوانیم شرایط تاثیر بر فردایی دیگران را فراهم کنیم، اقتباس امتداد یافته است. یعنی فردیت داستاننویسی داستاننویس، بر فردایی ادامهی فکر او، ادامه مییابد. بسیاری اوقات، به ندرت ما میتوانیم با حافظهی ادبی درونی خود از یک سو، و از سوی دیگر ما با همکاران و مخاطبان خود، از راز اقتباس چه آگاهانه و چه ناهشیارانه سخن بگوییم. اما اغلب ناهشیارانه مقتبسانه مینویسیم. عدم اکراه از فرآیند حقیقی شباهت، توارد، کپی برداری، مثل ِ آنی نوشتن فلان نویسنده، چه موضوعی و چه سبکی، همه نشان از تفاوت نویسندهی خلاق و غیر خلاق را میدهد. که اینها هیچ ربطی به موضوع اقتباس ندارد. فرآیند حقیقی نوشتهی خلاق هم هیچ ربطی به فرآیند اقتباس ندارد. هرگاه تجربه و پویشی، یگانه و شخصی و خاص هر نویسنده به یک موضوع، هرچند مشترک صورت پذیرد، هنر خلاق شکل گرفته است. حتی اگر آن موضوع، بین دهها نویسنده مشترک باشد. که معنای آن رابطه، ادبیات و زندگی است. همچنانکه شولوخف در هنگام انتشار اولین شمارهی روزنامهی ادبیات و زندگی، در سال ۱۹۵۸ مینویسد، نام روزنامهی خود را که نشان دهندهی هدف و شیوهای است که در پیش دارم، این است: دیگر هنگام آن رسیده است که ادبیات را با زندگی آشتی دهیم. اکنون ما پس از سالها در هزارهی سوم، گریزان از این حافظهی ادبی، چه باشیم و چه نباشیم، راهی است ناگزیر که به حافظهی ادبی خود وفادار باشیم. حالا دیگر حافظهی ذهنی ما، چون خاطرههای ما از قهرمانهای ادبی نیز سرشار است. ما نویسندگان امروز، اقتباسی کاملی از آنچه هستیم که خواندهایم. رابطهی میان زندگی و ادبیات، قبل از هر چیز، رابطهی میان نویسنده و زندگی است. نویسنده آنطور مینویسد که جهان را میبیند و جهان را آنطور میبیند که ذهن او، تربیت شده است. انگارههای معرفتی حتی در دل حقایق متفاوت، از ذهن ادبی و دینی و اجتماعی تبدیل به هنر- زندگی و یا زندگی- هنر میشوند. آن نویسندهای که چون میهمان بر سر سفرهی میزبان خود، ادبیات- زندگی مینشیند، بدیهی است آینهنویس و عاریهنویس خواهد شد. و آن نویسندهای که معتقد است، یک اثر خوب نوزاد ققنوسی است، نامیرا که هرگاه متولد شود، همچنان یک ققنوس است. که از میان خاکستر آتش روشن؛ یعنی هنر و ادبیات گذشته-حال، به حال و آینده میرسد. واژگان تازه هیچ ارتباطی به افقهای تازه ندارد. میان ژول ورن و آسیموف همانقدر قرابت هست، که اورول و ویلیام هرمان، با فاصلههایی که با هم دارند، همزیستی ایجاد کردهاند. در سال ۱۹۲۷ گوبلز به عنوان شهردار برلین برگزیده میشود. او یورش تبلیغاتیاش را به نفع کتاب”هیتلر، به نام نبرد من” آغاز میکند. رابطهی بین گوبلز و هیتلر پیشنویس رمانی شاعرانه و اندیشمندانه را از ویلیام هرمان و سپس داستان باشکوه “انیشتین و شاعر” را با اقتباسهای ادبی متفاوت و رویکردهای اقلیمی و چندصدایی را نشان میدهد.
هیچ نویسندهای در حوزهی داستان و ادبیات و هنر، هر روزه و پیوسته هنرمند نیست. او تنها در لحظات کوتاه الهام میتواند، چیزی اساسی و پایدار ابداع کند. آیا به این تعریف اشتفان تسوایگ نگاه منتقدانه داریم یا نگاه واقع بینانه؟ او معتقد است هنر و ادبیات، مثل تاریخ پیوسته ابداع نمیشود و چه درست هم گفته است. تاریخ عمل دراماتیک خود را در هر سرزمینی به صورتی متولد میسازد. اما همین رویداد تاریخی در سرزمینهای مختلف شناور است. و همین شناوری به هنرمندان سرزمینهای مختلف کمک میکند که هنر و ادبیات انسانی را، با دیدگاههای مختلف به عرصهی حضور برسانند. آیا اقتباسهای تاریخ از رویدادها، ما را به تفکری از مشابهت فرو نمیبرد؟ در این کارگاه اسرارآمیز الهینامی که گوته از سر احترام به تاریخ داده است، رویدادهای پیش پاافتاده و بیارزش نیز بسیار رخ میدهد. چه بسا که تاریخ بیاعتنا ولی باثبات، به ردیف کردن سلسله وقایعی قناعت میکند و از آن زنجیری به درازای هزاران سال میسازد، زیرا هر رخدادی نیازمند زمان آمادگی است و برای هر واقعهی بزرگی، یک دوره تحول لازم است.
هر ملتی باید میلیونها فرد به جهان آورد تا از میان آنها یک نابغه برخیزد. باید همیشه میلیونها لحظه، بیمصرف بگذرد تا یک لحظهی تاریخی واقعا مهم پیش آید.
هنگامی که یک نابغه در عرصهی هنر پدید میآید، در حقیقت عصر خود را ارتقا میبخشد. چنین لحظهی – تاریخی- پس از پیدایی، دههها و حتی قرنها سرنوشتساز خواهند بود. همانگونه که جریانهای برقجو، درنوک برقگیر به هم میپیوندند، انبوه رویدادها نیز در کمترین زمان گرد هم متمرکز میشوند. وقایعی که معمولا آهسته، پشت سر هم یا به موازات یکدیگر در جریانند، تنها در یک لحظه به هم میپیوندند و تعیین کننده و تصمیمگیرندهی همه چیز میشوند: تنها یک آری یا نه، و زودتر یا دیرتر روی دادن یک حرکت، این لحظه را برای صد نسل بازگشتناپذیر میکند و زندگی یک فرد، یک ملت، و حتی سرنوشت تمام بشریت را رقم میزند. این لحظات پرهیجان و سرنوشتسازی که یک تصمیم اساسی در آنها، در یک روز، یک ساعت و چه بسا یک دقیقه متمرکز میشود، در زندگی یک فرد و در طول تاریخ بسیار اندک است. آیا هنوز هم باید در پی اثبات رابطهی تاثیر و تاثر حافظهی ادبی و در خلق اثر هنری باشیم؟ ما ذهن مستقل نداریم. هویت مستقل داریم. اما گاهی این هویت در برابر آنچه میخوانیم و میبینیم، رنگ میبازد. در این صورت است که اقتباس هنری، جایش را به تردید یا درستتر به رونویسی غیرهنری رهنمون میسازد. رولان بارت در اتاق روشن میگوید، مدتها پیش با عکس جوانترین برادر ناپلئون، ژروم، که در سال ۱۸۵۲ گرفته شده بود، به طور اتفاقی برخورد کردم. و آن را با شگفتی دیدم که تابه حال نتوانستهام، از شدت آن بکاهم. چرا که من دارم به چشمانی نگاه میکنم، که به امپراطور نگاه کرده بود. آیا لئوناردو داوینچی، مونالیزا را دیده است؟ که چنین لبخند شگفت انگیزی را توانسته است، در نقاشی خلق کند. یا این تصوری ذهنی هنرمند نقاش از یک لبخند باشکوه و ماندگار است؟ در حالیکه سالها هیچ کس در هنر داوینچی شک نکرده است و آن را باشکوهترین لبخند هنری عالم میدانند، چند بار در آثار هنری این لبخند، حضور و ظهور پیدا کرده است؟ ذهن اقتباس همواره در حال تولد است. اما ناگهان زیگموند فروید در رسالهی روانکاوی لئوناردو داوینچی با علم روانشناسی خود اثبات میکند، که لبخند داوینچی با لبخند مونالیزا یکی است و داوینچی خود را خلق کرده است. نظریات فروید، در امر پیچیدگیهای شخصیتی داوینچی بسیار شبیه به تحلیل شخصیتی هنرمندانهی ماست. زیرا هر یک از ما انسانها، با یکی از تجارب لایتناهی همنوا هستیم. که در آن – حقایق طبیعت- به ظهور میرسند. دستاوردهای هنری نمیتوانند، جداییپذیر از تربیت هنری باشند. همچنانکه جدایی ناپذیر از هویت انسانی و قومی و خرده فرهنگی ما نیستند. نگاهی به آغازین نوشتهی گفتگوی فراریان برتولت برشت، با جملهای از ود هاوس- میدانست که هنوز زنده است، فقط همین!-و سپس برشت در یادداشتهایش عنوان میکند، هنگامی که من از دیدرو رسالهی یعقوب جبری را خواندم، به نظرم رسید که برنامهی قدیمی تسیفل را واقعیت بخشم. در حقیقت گفتگوی فراریان، هم در زمان آغازین فعالیت ادبی برشت جوان و عصیانگر نوشته شده است و هم در سالهای پایانی زندگی اش، هنگامی که به آمریکا گریخته است. نظریات برشت در گفتگوی فراریان محصول دورههای فکری متفاوت اوست. اما آنچه مد نظر ماست، عنصر اقتباس خلاقانه است، که برشت به شهادت آثارش در تمامی آنها، از این رویکرد با صدای بلند دفاع کرده است. در جایی در همین گفتگوی فراریان و از زبان تسیفل اعلام میکند: من فیزیکدان هستم. بخشی از فیزیک یعنی مکانیک و بخشی از مکانیک، زندگی مدرن را شکل میدهد. اما خود من با ماشینها خیلی کم سر و کار دارم. اما ماشینها با من بسیار سر و کار دارند. این طبیعت ماست. همیشه هم یکسان خواهد ماند. در وجود آدمی یک فیزیکدان به نام پلانک وجود دارد. همانطور که در وجود فیزیکدانی به نام پلانک، یک بشر جنگلی خانه کرده است. در سالهای بعد چزاره پاوزه در گفتگوهایی با لئوکو، دوباره از همین شیوهی گفتگونویسی اسطورهای و معاصر، به اقتباس کاملی از ایلیادنویسی هومر دست میزند. در کنارگوشههای هنر داستاننویسی معاصر، چند بار مده آ نوشته شده است. الکترا، شازده کوچولو، بینوایان و… اما در سرزمین ما، ایران خوب، هربار نویسندهای میخواهد از اقتباس خود سخن بگوید، عملی سخت را گویی قرار است، انجام دهد. چرا؟ چرا سنت داستاننویسی و ادبی ما هر اقتباس را عملی دور از شان هنرمند میداند؟ در سالهای دور وقتی بیضایی بر اساس رمان مادر، باشو غریبه کوچک را ساخت، همین نزاع ادبی شکل گرفت. اما پاسخی را هیچ کس دریافت نکرد. اکنون نیز کماکان در بر همان پاشنه میچرخد. یعنی بزرگان به جای ایجاد یک نسخهی beta و تعاملی و تکاملی ، همیشه اثر هنری خود را تکمیلی، شخصی و غیر ارتباط ارگانیک با پیشینهی ادبی جهان نوشتاری خویش، اعلام کردهاند. قانون کپیرایت، اصل دیگری است. و جالب این که در سرزمین ما، به جای ایجاد قانون کپیرایت و حفظ حقوق نویسنده، پافشاری بر عنصر دیگری همیشه در نزاع قرار گرفته است و آن فرآیند استقلال فکری نویسنده و داستاننویس و هنرمند از دیگر همراهان اوست. اقتباس ادامهی حیات ادبی همهی هنرمندانی است که در این جهان، در حال نگاه متفاوت به جهان هستند. تفاوت آنها را نگاه آنها میسازد، نه محل حادثه. اقلیم آنها میسازد. نه تاریخ زمان اثر. هر اثر هنری و داستانی در زمان شناور میشود و به ما میرسد. رسم روزگار فعلی چنین است. چیزی باب میشود، بعد چیز دیگری و بعد هم باز عینا مردم به شوق میآیند و بعد تب فروکش میکند. رابطهی کنشمند بین آثار جهانی سرزمین ما، و سرزمینهای دیگر همیشه ناشی از یک سوءتفاهم شخصی است. راستی مقدمهی رومن رولان در رمان “سترگ ژان کریستوف” شاید پاسخی ساده به خواندههای ما و دانستههای ما باشد. در یک شب طوفانی، در دل کوهستان، زیر سقف آذرخش، میان غرش وحشیانهی صاعقه و باد، من به آنهایی میاندیشم که مُردهاند. به کسانی که خواهند مُرد. من این کتاب فناپذیر را به آنچه فناپذیر است، هدیه میکنم. برادران به هم نزدیک شویم. آنچه را که از هم جدایمان میکند، فراموش کنیم. تنها سعادت با دوام، آن است که یکدیگر را درک کنیم و سپس دوست بداریم….
روزگاری اگر در این سرزمین، تنها شباهتهای بیشمار آثار مکتوب و منتشر شده و آثار منتشر نشده و موجود، مورد ارزیابی و نقد قرار گیرد، متوجه میشویم در سرزمین ما، چه اقتباسهای زیبایی از روی دست هم انجام پذیرفته است، که اصلا نامش اقتباس نیست. راستی بازخوانی این همه اثر منتشر شده با نام جعلی نویسنده، را چگونه میتوانیم تحمل کنیم؟ اما از ذکر عنصر اقتباس گریزانیم! شاید روزگاری ما نیز دریابیم، در همان نسخهی Beta است که در به قول آگوستو بوآل در تئاتر قانونگذار که چنین میگوید، هرآنچه در اینجا عرضه یا مطرح میکنیم، جای بسط و مکث دارد. و آمادهی تصحیح شدن است. پس با ما همکاری کنید! اثری است که در حال پیشرفت است و پیشرفت آن به همه بستگی دارد!