چند لحظه با آقا کمال و من
یاداشت سعید تشکری، نویسنده، نمایشنامه نویس و کارگردان برجسته تئاتر کشور
همین اول بگویم، شما ای کسانی که آقای سید رضا کمالعلوی را میشناسید و در دوستی با این بزرگمرد، تا ته خط همراهش بودهاید، همنفس و همقدمش بودهاید، شما نقطه اشتراکی با این -متن- نخواهید داشت! چون من تکههایی از یک زندگی با او را تجربه کردم و نه همه اش را! پس این گزارش بیشتر برای عرض شفافیت همان لحظههاست، تا اعلام یک بده بستان مرسوم-که هر کسی بعد از فراق رفیقی میگوید-.
من و این یار سفر کرده، همیشه باهم بودیم و اصلا بقیه هیچ جا با او نبودهاند!
هر دوست و رفیق و همکار مجموعهای از روزها و سوزها را با کسانی می سازد. همسفر بودن، زیستن در همین دنیاست و بغض و شادی داشتن رفیق هم، در همین سفرها به وجود میآید. در این گزارش من هیچ باور ندارم که او رفته است! در این چندسال زندگیِ همهیِ ما با هم، چند بار شده یکی ازما رفته و یا اصلا نرفته و ما رفته تصورش کردهایم. اما آدمی که تاثیرگزار بر محیط زیستی و معرفتی خودش است، فضیلتی دارد که هیچگاه –فضلاش و فصلاش- گم نمیشود. پس سیدرضا کمالعلوی، بخاطر -فضیلتی- که داشت، نرفته و از خاطرهیِ ما پاک نمیشود و این یادمان باشد.
سال هزار سیصد پنجاه ونه، رضا صابری گرامی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره سه واقع در منطقه سمزقند مشهد آمد تا مربی تاتر کتابخانهیِ کانون شود و من آن موقع، مربی تاتری در کانون بودم که برخاسته از میان اعضایِ کتابخانهها بود و گروهی به نام گروه تاتر کوچک داشتم که اعضایش همه از بچههای کانون بودند و اجراهای زیادی را هم با هم در سطح کتابخانه های کشور رفته بودیم. گروهی با درهای بسته و تشکیلات منسجم تاتری. از رضا صابری نمایشهایی رادیده بودم -آشنایی با رضا صابری برای من فرصتی را ایجاد کرد تا به دستیاری نمایشی به نام -ساعتی مانده به صبح- به کارگردانی رضاکمالعلوی که پیش از این تماشاگر نمایشهای او چون قابیل، پسرای عمو صحرا، فرشته و برف، و باغ آرزوها بودم، انتخاب شوم. سپس نمایشهایی چون سلندر و ضیافت از بهرام بیضایی و همه عطرهای عربستان از فرناندو ارابال را با معرفی و مشاوره رضا صابری به صحنه رفت. اما وقتی همکاری من با رضا کمالعلوی با نمایش -خدارا هجی کن- رسید، انگار درسها و آموزشهای جدیدی آغاز شد. آن زمان من و بهرام خاراباف عزیز گروه دو نفرهای داشتیم و با حسن حامد هم دنیای رفیقانهای داشتم و البته نمایش هم کار میکردیم. اما رضا کمالعلوی از نسل ما و از جنس ما نبود. کمالعلوی مرد دیسپلین و نظم پولادین بود. میزانسنهای میلیمتری و تایمینگ و شناخت عمیق ریتم در نمایش را فقط از رضا کمالعلوی در تاترآموختم. تحلیل کامل عمل دراماتیک را نیز او به من آموخت. طراحی اودر نمایش زاویه نوشته غلامحسین ساعدی یک پیشنهاد جدی به تاتر ما درباره وجود شخصیتِ طراح صحنه در تاتر بود. یعنی میزانسن آزاد ممنوع. حرکت فردی ممنوع. بداهه ممنوع. و اصولا هر عملی خارج از حوزه فکری کارگردان ممنوع است .این آموختهیِ من از سید رضاکمالعلوی است. رضا صابری و رضاکمالعلوی، دو روح عجیب و سمپاتیک در حوزه نظری و اجرایی و رفیقانه زیستن بی خرقه و بازیها و بده بستانهای مشکوک استاد شاگردی اکنونی هستند. من و حمید کیانیان و حسن حامد با حفظ آرمانهای تاتر اپیک در حوزه نظری و اجرا، در مکتب آموزشی استانیسلاوسکی با کارگردانی رضاکمالعلوی در جای -دستیار، نویسنده، بازیگر- درس پس داده ایم و درس خوانده ایم. سهم داود کیانیان،رضا صابری و به ویژه داریوش ارجمند برای شخص من همیشه محفوظ است. اما ما سه تن در سه بزنگاه با رضا کمالعلوی زندگی کرده ایم. یک زندگی تاتری بسیار دقیق و ظریف. فرق ما سه نفر، با رضا طوسی و رضا وثوقی در همین است،که استقلال رای ما سه نفر که هم سن و سال هم بودیم و فاصله سنی ما با رضا کمالعلوی باعث میشد تا همیشه او بر ما حکم مرشدی و معلمی داشته باشد، اما بازیگوشی های فوق العادهی ما در سن نوجوانی گاه او را به شدت آزار میداد. هرچند که ما با او و در کنار او بزرگ شدیم، که گاه او را می رنجاندیم. اما مدعی رفاقت در آن سالها هم با او نبودیم. چون رفیقانش کسانی بودند که از نوجوانی با او بار داده بودند. حالا حسن حامد رفیق جان من، سالهاست که به دیار باقی رفته. من از تاتر به سوی رمان رفته ام و حمید کیانیان به سوی تاتر ممتاز ویژه معلولین و پسیکودرام گرایش یافته. این گذشته من با سید رضا کمالعلوی است. اما رفاقت ما باهم، از کجا شروع شد؟ از زمانی که کار در یک دندانسازی در بازارچه حاجآقاجان را شروع کرد؟ یا وقتی که در شرکت لعاب خراسان کار میکرد؟ یا وقتی که به تهران رفت و در مر کز تولید تاتر عروسکی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار شد؟ یا وقتیکه به مشهد برگشت و در موسسه سینمایی سروش _محمد عمرانی_ مشغول به کارشد؟ یا زمانی که رییس کانون هنرمندان خراسان شد؟ و یا وقتی که بیکاری و بیماری اش آغاز شد؟ این همه سال و روز و درد و غم و هنرمند ماندن، آهن را ذوب میکند! پس برای داوری کسی این متن را نمی نویسم. این شرح حال یک رابطه رفیقانه و تاثیرگزار و البته رفیقی من با او است. اما هم چنان اعتقاد دارم سیدرضا کمالعلوی از نقد حتی رفیقانه هم گریزان بود و بر اصول خود پای می فشرد. داشتن اصول ویژه خود مخصوص انسان های ویژه و خود خواسته و البته حاصل یک استبداد عقیدتی است. که این نه نقد تخریبی بلکه یک ویژگی است که من از داشتن آن و آموختنش و داشتنش در مورد خودم هم به خود می بالم. رضا کمالعلوی را نمی توان محصور در تاتر دانست. او سینماگری توانا و بازیگری ممتاز بود. ستاره ای خوش فرم و البته سخت خوش اقبال.
حالا اکت دوستی و رفیقی و آموزگاری رضا کمالعلوی برای من.
آنچه در دو اکت زیر خواهد آمد -محصول دو خاطره است که حدود سه دهه و اندی با هم فاصله دارند. من سالها تماشاگر نمایشهای او بودم. -یکی زمانیکه با رضا به عنوان همکار در هلالاحمر نزدیک هم و هر روز زندگی کردم و باهم عیاق بودیم – و یکی زمانیکه در حوزه هنری در محضر سعید سهیلی عزیز من سرپرستی گروه تاتر طلوع او شدم. رفاقت ما در طول سالها با -کار- معنی شد، تا با محفل. و گلایه هامان هم از یکدیگر باز هم مفهوم -کار- را داشت. رضا کمالعلوی و من، دو آدمی هستیم که حافظه ی تاتری و هنری هم بوده ایم! پس او نرفته است. آدم هایی از این جنس، ترک یار و دیار میکنند، اما دیده میشوند. بسیار هم نبودشان خردمندانه است و هوشی دلربا را به ما هدیه می دهند
سال ۱۳۵۹ : آشنایی.:
وارد حیاط باغوار هلالاحمر مشهد میشوم. شب فیلم است و قرار است چند فیلم کوتاه را در سالن نمایش بدهند. با رضا صابری قرار دارم تا مرا به رضا کمالعلوی معرفی کند. با حسن حامد -مهدی آب بر- مربی فیلمسازی خودمان در کانون را میبینیم که فیلم های او هم قرار است نمایش داده شود. دلیل آمدنم را می پرسد، میگویم. به من میگوید میدانی تنها کسی که در تاتر مشهد میتواند هم بازیگر باشد و هم کارگردان، فقط رضا کمالعلوی است! به داخل سالن می رویم و نمایش فیلم های -شب فیلم کوتاه انجمن سینمای جوان مشهد آغاز میشود. آن وقت ها، ما در کانون هم عصر فیلم کوتاه داشتیم و من فیلم های ساخته کانون از امیر نادری، بهرام بیضایی، مسعود کیمیایی و شاپور غریب و حتی شهید ثالث و کیمیاوی و صدها فیلم خارجی را دیده بودم. تربیتی که از سالهای کودکی در کانون با من بود. نمایش فیلم ها تمام شد و من سه فیلم از مهدی آب بر و چند فیلم دیگر را دیدم. اما یک فیلم با بازی رضا کمالعلوی برای من هیجان انگیز بود. بعد از نمایش بیرون سالن فضا پر از بحث بود. رضا صابری و رضا کمالعلوی آمدند. من از خودم و تاتر برشت گفتم و ارتباطم با گروه پارت و تجربه تاتر دانشجویی و فعالیت در تاتر و قصه نویسی در کانون. اولین جمله را از او شنیدم:
تو چه بدن خوبی داری و چرا لهجه نداری؟ چقدر خوب با دستهایت بازی میکنی.
رضا صابری خندید. رضا کمالعلوی هم همراهی اش کرد و گفت: میخواهم تمرین صدا و بدن گروه با تو باشد. دستیار نمایش ما باش.
فردا ظهر، ساعت دو در تابستان۵۹، سر تمرین رفتم. تمرین داخل سالن هلالاحمر بود. گروه پراکنده جمع شدند. برایم عجیب بود که کسی ساعت تمرین برایش جدی نیست. یعنی هرکس هر ساعتی دوست داشت می آمد. تقریبا من کوچکترین عضوگروه بودم. برای اولین بار با زنده یاد رضا سعیدی و دوستان خوبم احمد ریحانه و امیر محاسبتی و بسیاری دیگر آشنا شدم. فریاد رضا کمالعلوی بلند شد:
اولین باری است که نمایشی کار میکنم که هنوز اسامی بازیگرانش را نمیدانم!
رضا صابری متن نمایشنامه را تکه تکه مینوشت و می آورد . برای اولین بار گروه تمرین صدا و بدن کرد و همه تقریبا به من بچه میخندیدند. بعد رضا کمالعلوی مرا معرفی کرد: دستیار نمایش من سعید تشکری است.
روزها گذشت و حدود نیم ساعت از متن و اجرا آماده شد. رضا دانشور و داریوش ارجمند و انوشیروان ارجمند برای دیدن نمایش آمدند و دیدند. فضای خوبی نبود و انتقادات فراوانی به اجرا داشتند و اینکه نمایش بسیار تحت تاثیر اجرای -رامرودی ها – شده است. من رامرودی ها را هنگام اجرای گروه نمایشی پارت به نام پیوندتان مبارک داود کیانیان دیده بودم. قرار به بازنویسی و اتمام متن توسط رضا صابری شد که هیچوقت پایان نیافت. اما رابطهی من و رضا صابری و رضا کمالعلوی ادامه یافت. آشنایی با دوست شریف و هنرمندم جواد اردکانی و پیشنهاد رضا صابری به ما دو نفردر احیای گروه تاتر رودکی، باعث شد متنی از -فرناندو آرابال- به نام همه عطرهای عربستان انجام پذیرد. فقط شرطی وجود داشت، باید رضا دانشور ما را تایید میکرد. جواد اردکانی آن موقع نمایشنامهای به نام -دایره و داریه- نوشته بود که میان جوان های آن دوره که بیشتر تمایل به ساعدی و بیضایی و یلفانی داشتند، صدا کرده بود. به پیشنهاد صابری قرار شد من نزد رضا دانشور بروم. همین جا بگویم که رضا صابری سهم بزرگی در پرورش من و آشنایی من با دو چهره همیشه ماندگار یعنی رضا کمالعلوی و رضا دانشور داشته و مدیونش هستم. روزی که به دیدن رضا دانشور در اتاق مرکز آموزش تاتر اداره فرهنگ و هنر مشهد رفتم، روز عجیبی بود. انگار آدمهای داخل اتاق در محل اداری هلالاحمر میزانسن داشتند. رضا کمالعلوی داشت با رضا دانشور در بارهی نمایشنامهای به نام -خدارا هجی کن- از یک نمایشنامه نویس یونانی- میلیس سارتوریوس- حرف میزد. تقریبا نیم ساعتی سر پا و محو گفتگوی آنها ایستادم تا حرفهایشان تمام شد. زندهیاد رضا دانشور رو به من کرد و گفت: تو در باره آرابال چی میدانی؟
پرسشی سخت در میان جمع. همه منتظر پاسخم بودند. من از تاتر خشونت و تاتر تشرف در اثار آرابال حرف زدم و اسپانیای فرانکوو تاتر شقاوت حرف زدم. رضا دانشور به می گفت: بیا اینجا بنشین. جایی کنار میزش.
من انگار بال در آوردم. آن روز مجوز تمرین نمایش صادر شد و من بیرون آمدم. انگار زیباترین لحظهی زندگی تاتری ام آغازشده بود.
درخواست رضا کمال علوی از سویی و منتظر بودن جواد اردکانی در سوی دیگر با هم توأم شدند.
رضا کمالعلوی گفت:
تو آدم با سوادی هستی. می دانی رضا دانشور کیست؟
گپ و گفت ما از ویژگی های رضا دانشور تا رسیدن به نقطهای که رضا کمالعلوی ازمن خواست در نمایش -خدارا هجی کن- بازی کنم، ادامه یافت.
باید انتخاب میکردم. همه عطرهای عربستان و کارگردانی مشترک با جواد اردکانی عزیز و بازی در نمایش خدارا هجی کن و کار با رضا کمالعلوی. تردید رهایم نمیکرد.
در سوی دیگر، فعالیت در گروه تاتر کوچک کانون و همکاری با بهرام خاراباف که داشتیم نمایشی را با هم کار میکردیم نیز بود.
همه چیز داشت به سوی ویرانی رابطه ها و ایجاد سوءتفاهم ها می رفت. من به رضا صابری مراجعه کردم و از او کمک خواستم.
ترک نمایش همه عطرهای عربستان و تعطیلی نمایش خدا را هجی کن! باهم صورت نگرفت. یک ماه در گروه تاتر طللوع تمرین شد و بعد تمرین تعطیل و تمام. دو تجربه با رضا کمالعلوی که هردو به تعطیلی آن ها ختم شد. اما من آموختم کارگردان یک غول هنری است و باج به کسی نمیدهد و هیچ سوپر استاری نمیتواند این غول را شکست بدهد. همه این درسها باعث شد تا من با انگیزه ای باور نکردنی دو نمایش سلندر و ضیافت از آثار بهرام بیضایی را کارکنم و در تالار رازی به صحنه ببرم. هم چنان گروه کوچک ما به حیات خود در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و با خلق آثاری برای نوجوانان با همکاری گروه پارت ادامه داشت. یک روز رضا کمالعلوی برای دیدن نمایش اولدوز و کلاغ ها به کارگردانی و تنظیم نمایشی من به کانون آمد. بعد از اجرا به همه بچه های نمایش تبریک گفت و گفت:
خانم ها و آقایان، صمد بهرنگی نمایشنامه نویس نبود. وقتی اثری از او را کار میکنیم باید دراماتیک شود و متن شما را که سعید تبدیل به نمایشنامه کرده است، متاسفانه نمایشنامه نبود. اما کارگردانی اثر فوق العاده بود.
بعد رو به من ادامه داد: چرا در نوشتن عمل دراماتیک را نشناختی؟
و من سالها این گفته رضا کمالعلوی را آویزهی آثارم کردم -عمل دراماتیک-. این رفتار دراماتیک هم همیشه در وجود رضا کمالعلوی زنده بود-لذت دراماتیک زندگی- و عجیب وقایع زندگی در وجه تراژیک خود با ما و نسل ما و تاتری که عاشقانه خود را وقفش کرده بودیم -دراماتیک زیستن-را آموخت.
سالها گذشت و هر دو در کنار هم -دو کار متفاوت- را انجام دادیم و تقریبا همیشه در یک اداره کنار هم بودیم. روزی با هم در سال ۱۳۷۲در محل موسسه سروش -که آن وقت ها در ساختمان یلدا واقع در چهار راه لشکر بود- قرار داشتیم. من آن روزگار کارگری میکردم. در شیفت شب یک بیمارستان خصوصی و مربی تاتر هم بودم در هلالاحمر. یک زندگی دراماتیک! درست مثل رضا کمالعلوی که در موسسه سروش کار میکرد و در هلالاحمر نیز مسوول سمعی بصری بود! صبح که از بیمارستان بیرون آمدم، برف نیم متری باریده بود. تا تقی آباد پیاده آمدم. قرارم با رضا ساعت ۹ صبح بود و یک ساعتی وقت داشتم. آن وقتها کتابفروشی خرامانی در تقی آباد بود و زنده یاد خرامانی _آن پیرمرد باشکوه کتابفروش_ داشت جلوی کتابفروشی اش رو پارو میکرد. ویترین را دیدم و کتابی از رولان بارت به نام -سخن عاشق- از نشر مرکز خریدم و پیاده در دل پیاده پر برف تا چهار راه لشکر رفتم. داخل ساختمان یلدا شدم که درش باز بود و تا طبقه چهارم که موسسه سروش بود و درش بسته بود. کتاب رو باز کردم و رو ی پله ها نشستم به خواندن و زمان گم شد تا رسیدن رضا که حدود ساعت۱۱رسید و من کتاب را خوانده بودم. رضا گفت: ببخش سعید. وسیله نبود.
بعد کتاب را از من گرفت و نگاهش کرد و گفت: خوشحالم از اینکه اگر دیر آمدم، تو کتابت را خواندی.
کتاب را امضا کردم و به او دادم. یادگاری. حرفهایی میان ما رد و بدل شد. آن موقع نمایشی نوشته بودم به نام -آفتاب کاران-. هم زمان در روزنامه قدس و در صفحه هنر و ادبیات که زیر نظر جواد اردکانی منتشر میشد من و حمیدرضا سهیلی نقد تاتر و داستان مینوشتیم.
داستانی به نام -شیدا- از من چاپ شده بود و رضا خوانده بود. مقایسه نمایشنامه نویسی و داستان نویسی ام توسط کمال جذاب بود. شناخت او از دو حوزه و ارتباطش با مدیوم سینما و اینکه
آثار تو وجه تصویری دارد و حرف و واگویه های دیگر تا رفتن به چلو کبابی امید توی ارگ ادامه یافت. .فردا که دوباره هم را دیدیم کتاب سخن عاشق را خوانده بود. پرسید: این رولان بارت همه آثارش اینطوری است؟
گفتم: نه. فقط این یکی. چون زندگینامه ادبی اوست .
گفت: باید همه اثارش را بخوانم. میتوانی یک نمایش اتو بیوگرافیک از زندگی او برایم بنویسی؟
نمایشنامهای به نام برف و اقای بارت برایش نوشتم.رضا ایده های خود را میداد و من مینوشتم. شروع تمرینات با روزی تلخ آغاز شد. دزد به هلالاحمر زده بود و وسایل اتاق سمعی بصری را برده بود. رضا درگیر یک پرونده حقوقی شد و بعد از احراز بیگناهی، از هلالاحمر رفت.
دیگر نه من، نه او از برف و اقای بارت حرف نزدیم. اما رفاقت ما همچنان شکفته ماند. از هلالاحمر، تا حوزه هنری. از مرکز آموزش تاتر، تا حق التدریسی موقت در مرکز هنرهای نمایشی. تا مرکز تولید تاتر عروسکی کانون پرورش فکری و اداره برنامه های تاتر تهران. تا همکاری رضا با سعید سهیلی به عنوان بازیگردان در فیلم سینمایی و سپس بازگشتش به مشهد و ریاست در کانون هنرمندان خراسان و بازی در سریالی سیزده قسمتی از من، به نام -محله سپیدار- و سپس بیماری من و جدایی من از تاتر و بعد همسایگی با آخرین خانهیِ محل سکونتش در کنار دفتر کاری من و دیدن های مکرر او هنگام بازگشت از دیالیز و گپ و گفت های مرسوم رفیقانه و حتی گلایه مندانه از روزگار. هر چند معتقدم سید رضا کمالعلوی همیشه یک آموزگار بوده و هست، اما دراماتیک زیستن چیست؟ اینکه تو نتوانی هیچوقت در شرایط معمول زیستن به سر ببری. نگران باشی که چه خواهد شد؟ تاکی باید در آب نمک خوابانده شوی؟ و در اولین کنش، به حقیقت حذف نزدیک شوی؟ و باز دوباره به جایی دیگر بروی و باز از نو بسازی اش؟ این همان زیستن-دراماتیک- است. میلان کوندرا تاریخ تحول هنر دراماتیک ورمان را با چهار ندا مشخص می کند:
ندای بازی، ندای رویا، ندای اندیشه و ندای زمان.
هنر در قرن ۱۸ سرگرم می کند، شگفت می آفریند و خواننده را با رویاهای نامحتمل و تصادف های پیش بینی ناپذیر، مسحور می سازد.
دون کیشوت اثر سروانتس و ژاک قضا و قدری، اثر دیدرو را می توان به عنوان برجسته ترین نمونه های این دوره نام برد.
اما در قرن ۱۹ تغییری بزرگ روی می دهد و آن، ضرورت واقع گرایی است. آثار بالزاک، فلوبر و با واقع گرایی تام و تمام خود، آثار پیشین را، مسخره جلوه می دهند.
قرن ۲۰ عصیان بر میراث قرن ۱۹ است؛ اما تاثیر واقع گرایی قرن ۱۹ ژرف تر و گسترده تر از آن است که خلق رمان هایی در مایه ی تریسترام شاندی، اثر لارنس اشترن یا ژاگ قضا و قدری را امکان پذیر گرداند؛ رمان هایی که همچون یک بازی شکوهمند مطرح می شوند. اما من هنر قرن بیستم را با برشت و اعتراضش و سپس با رمان و داستان دنبال کردم. تاتر تنها نقطه مشترک من و رضا کمالعلوی بود و بعد از جدایی من از تاتر و بیماری ام، هرکدام در -اکت های- مجزا و بی خبر از هم زیست میکردیم. همچنان که رضاکمالعلوی بسیاری از آثار نمایشی من را ندید و بسیاری را نخواند و از بودنش اطلاع نداشت، من هم بسیاری از کنش های مدیریتی او را نمیدانستم. ولی همچنان رفیق بودیم. اما هیچ رابطه ای تنها به دلیل بیماری زنده نمی ماند و هیچ رابطه ای هم فقط برای همین بیماری تخریب نمیشود. اگر آدمها در جایی از هم جدا میشوند هیچکدام از دو نفر محکوم به عدم رفاقت نیستند. بلکه مشترکات آنها هر روز به دلیلی کم رنگ شده است. بیماری ام اس و عدم تکلم هشت ماههی من باعث شد به کشفی عجیب برسم و آن قطع کامل ارتباط با همه بود. این همه برای من چهار چوب تعیین کننده ای نداشت. چون نه مسوولیت اجرایی اداری در جایی داشتم و نه دارای بده بستان اداری با کسی بودم. خودم بودم و خودم. یک بیماری سمج که هم هزینه بردار بود و هم عدم قدرت تکلم مرا از همه دور میکرد. نه میخواستم کسی را ببینم و نه امیدی به آینده داشتم.
زمان، همه چیز در زمان اتفاق می افتد و تنها میمانی. تنها ماندم و دیگر به سوی کسی از رفیقانم باز نگشتم. رمان نوشتن تنها نقطه کلیدی من به هستی بود و هست. بعد از عمل که با یاری آقای سید مهدی شجاعی و برخی از دوستان، مدیران ارشد انجمن تاتر هنرهای نمایشی و مرکز هنرهای نمایشی حوزه هنری تهران و انجمن تاتر دفاع مقدس کشور صورت گرفت، مرا برای همیشه از رفیقانم دور ساخت و من هم برای همیشه با تاتر خداحافظی کردم.
تا شنیدن خبر جدایی رضاکمالعلوی از حوزه مدیریت تاتر مشهد و بعد هم بیماری او، ما یکدیگر را ندیدیم تا ایام نوروز در شهر نیشابور و در یک رستوران.
آن موقع او دیالیز میشد و من رادیو تراپی و لیزر درمانی. آن روز و در آن رستوران، ما حرف های نگفته زیادی با هم گفتیم و بعدها در مشهد و در ملاقاتهایی در خیابان و بهنگام تردد، باز هم از یک واقعیت که هردو بیماری صعب العلاج داریم و تنهاییم، حرف زدیم.
حقیقتی انکار ناپذیر وجود دارد که بیمار نه یکدفعه، که چون خود بیماری -در دمی به کشاکش دردهایش و بی توجهیهای دیگران-، نه تند، بلکه آرام از نبض زندگی می برد! رضا کمالعلوی از زندگی دل برید. این یک اعلام تلخ نیست. یک حقیقت است.
اکت آخر زندگی من و رضا کمالعلوی در حالی رقم خورد که من از تاتر بریده بودم و او همیشه و در هر حال با تاتر پیوندی دراماتیک داشت. این بینش دراماتیک باعث میشود بازی در نمایش موفق -همه پسران من- رقم بخورد و صحنه تاتر از حضور قدرتمندش ارادهمندانه بر بیماری پیشی بگیرد. اما حقیقت این است که او مرد رفتن شده بود و نه اهل منت از هیچکس.
امروز که این یادداشت نوشته میشود ما چند بار دیگر داغدار اصحاب تاتر شده ایم. پیش از او هم داغدار بودیم. ازحسن حامد تا منصور همایونی تا محمد حسین پور و سه قاصدک نمایش قاصدک من. اما –صحنهی بی مرگی- رضا کمالعلوی اجرای باشکوهی داشت. همه بازیگرانی توانا بودیم که کنار این مرشد دراماتیک در جای همسرایان. بعضی سرآمد دل شکستگی بودند و بعضی منتظر بخشش رضا کمالعلوی. اما براستی هیچکس در آستانهی این درِ بی کوبه نمی ماند و همه به سرای جاوید می روند. کاش برای همهی ما این همسرایی از سر دل باشد و نه بخشش.
سیدرضا کمالعلوی -سفرت خوش رفیق و آقا